هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

این مدت!

امروز بیست و چهارمین روز زندگی توئه گل من... نازنینم... هیرادم... و من هر لحظه عاشقترت میشم... خدا حفظت کنه... یه سری عکس بدهکارم... روز اول که دنیا اومدی، با یه عالمه پف، همه فک کردن پسرم چقده تپله، ولی خب همه هم می دونن که همۀ نی نی ها روز اول کلی پف دارن... و به تپل تر به نظر رسیدنشون کمک میکنه... ولی همون روز اول با شباهت زیادت به بابات دل منو بردی... بیشتر دوستت داشتم... هر چند از نظر هیچ کس (!) تو هیچ شباهتی به من نداشتی... و این مهم نبود...! خیلی دوستت دارم پسرم، روز دوم وقتی منتظر بودم که برگۀ ترخیصو بهمون بدن خبر اومد که شما کمی زردی داری و باید بمونی! نشستم و های های گریه کردم! همه بهم خندیدن که زردی مگه چی...
30 دی 1392

بهترین روز زندگی من...

حمام می رم... بغضامو می شورم... بغضای از سر شادی... از سر دلتنگ شدن تکونا از همین حالا... مامان موهامو تل می بافه... با هر گره که می زنه من یه دونه آرزو می کنم... لابه لای آرزوهام آرزوهای دوستامم جا می دم... حتی اونا که منو دوست ندارن، شاید! شام می خورم... زودتر از حد معمول... ساعت عمل از ۱۱ می افته به ۷ و نیم... ذوق زده ام، برای زودتر دیدنش...  برای زودتر تموم شدن این دلشورۀ ۹ ماهه! مهربونایی زنگ می زنن و میخوان دلداریم بدن، بعضا آرامش صدامو که می بینن تعجب میکنن... شاید تعجبم داشته باشه اینکه: من اصلا استرس ندارم... به زور و ضرب بابایی و مامان می رم توی جام... هی به ساعت که گذاشتمش روی دیوار روبه رو زل می ...
20 دی 1392

تماشای تو عین آرامشه...

همین از تمام جهان کافیه... همین که کنارت نفس می کشم   هیراد من، گل پسرم نازم، ساعت 8 و بیست دقیقۀ روز شنبه، 7 دی ماه 1392 به روش سزارین و بی حسی اسپاینال در بیمارستان بانک ملی به دنیا اومد... عاشقشم... تمام دنیای من و باباش شده... روز دوم من مرخص شدم، ولی هیراد به علت زردی اجازه ترخیص پیدا نکرد.. گریه های زیادی کردم! ولی تصمیم گرفتم مامان قوی و محکمی باشم! منم موندم بیمارستان... و دیروز دکتر مرخصش کرد خدا رو هزاران بار شکر... فردا باید ویزیت بشه برای چک زردی، و آزمایشات غربالگری نوزادان... خودم بد نیستم، زایمانم عالی بود، اسپاینال روش بسیاری خوبیه... ولی دردهای شکمی بسیااااااااااااااار بدی داشتم! خاطرا...
10 دی 1392

دیگه آخر راهه می دونم

سلام عزیزدلم... این روزا بدجور به آب و آتیش می زنی... که بیای بیرون... مامانم... هیچ کسی بی صبرتر و بی طاقتتر از من نیست که تو رو ببینه... که نگات کنه... زل بزنه بهت و باورش بشه 9 ماه کسی که توی بطن خودش پرورش داده تو بودی... هیچ کس نمی تونه حس منو لمس کنه... حتی بابایی که روزی هزار بار باهات حرف می زنه، تلفنی هم زنگ می زنه تا از طرفش بوست نکنم و سلامشو بهت نرسونم آروم نمی گیره... حتی مامان قشنگ که همۀ دردای خودش یادش رفته و داره هی زحمت می کشه که شما توی خونشون در آرامش باشی... حتی خاله ندا که ذوق بی حد و حصری داره... تازه، هنوز نمی دونه خاله شدن چه لذتی داره... حتی بابا یدی که شوقی که داره برام خیلی قشنگه... حتی دایی مهدی که ...
3 دی 1392
1